دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

متفاوت باشیم

دو روز پیش بحث داغی در کلاسمون شد

باید اعتراف کنم صحبت های دکتر غ خیلی تاثیر گذاشت و من مجاب شدم


واقعا باید متفاوت بود...کاری متفاوت کرد...هر جا برین خودتون واسه خودتون کار تولید کنید...متخصص باشید...متخصص باشی بیکار نمیمونی که...پس چرا این همه پول میدی که دکتری بخونی...و...اصلا بهش فکر کردین؟ توجیه اقتصادی نداره که مگر اینکه یک متخصص باشید....


دکتری می خونی که متخصص باشی، نه اینکه کاری رو که همه دیگران تو این رشته می دونند دوباره بخوای انجام بدی...


امشب جایی بودم که مجبور بودم بروم، در حالیکه یه عالمه برگه و درس و مقاله رو دستم مونده...سعی کردم رو حرف های دکتر غ متمرکز بشم...

به این نتیجه رسیدم که می توانم، من می توانم متخصص بشم...بقول دکتر غ برای اینکه متخصص بشی باید استخوان بترکونی باید زحمت بکشی...

فایده ندارد

یک لحظه در آموزش همگی با هم بودیم، همکاران آموزش هم بودند. به ذهنم رسید روربرویشان کنم تا دروغگو معلوم شود. اما وقتی سبک سنگین کردم دیدم بهتر است هیچ نگویم چرا

چون یادم نمی اید از یکی شان حرفی جز دروغ شنیده باشم

و

دومی هم آدم مارموز و مرموزی است و می دانم قصدش به جان هم انداختن ماست. خبر ندارد که اصلا ما با هم ارتباطی نداریم. خیلی زحمت افتاده است


پس فایده ندارد.


اتفاق این است: اولی فرموده است که دومی او را فرا خوانده و مطرح کرده است خانم دکتر آینده(من) پشت شما اینطور گفته اند!!


از این پس اسم اولی را میگذارم : دروغگو

اسم دومی را میگذارم: مار موز


پی نوشت: مدتی است به این دو به هم زنی ها بیتفاوتم. دیگر برایم مهم نیست. دوست ندارم روح پاک و مهربانم را درگیر کنم. نمی خواهم اصلا بدانم کی چه گفته است. به این حرف ها دامن نمیزنم. البته قبلا هم همینطور بودم اما پیش خودم خودخوری می کردم، تعجب می کردم و حرص می خوردم. اما الان نه... دیگر مهم نیست.

دستکش چرمی...> عادت+ تولد خواهر

از وقتی یادم می آید اگر در ذهنم برای چیزی یا کسی که به من ارتباط داشت به به و چه چه کردم، از دستش دادم...


دیرور به دستکش چرمی مشکی ام نگاه کردم و گفتم " وای تو 8 سال برای من کار کردی ساده بودی و قشنگ، چقدر خاطره با تو دارم و ..."


دانشگاه جایش گذاشتم...


دیر فهمیدم... با این وجود کوشا گفت می سپارد اگر خدمات دیدند بگیرد...


الان ناراحت دست کش های چرمی ام هستم  و کی وقت دارد دوباره برود خرید و بخرد

امروز برای اولین بار بدون انها فاصله تا خونه را رفتم و دست هایم یخ زد. عادت داشتند بندگان خدا سالها. عادت...


عادت واژه عجیبی است.... نه؟   می تواند خوب باشد و موثر یا گاهی بد باشد و مخرب


تولد خواهرم بود و خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم خرید، با دختر دایی رفتیم و کلی بهمان خوش گذشت و کلی خوردیم. گفتم هوس کردم ذرت مکزیکی- گفت نه الان می رویم شام می خوریم- گفتم نه می خوام- خریدیم و خوردیم- او گفت دنت شکلاتی- گفتم نه، گفت می خوام- خریدیم و خوردیم. وای داشتیم منفجر میشدیم- یک شال برای خودم خریدم و یک شال تی تی برای خواهرم.


خواستگار دهن بین


چند سال پیش اجازه خواستند بیایند خواستگاری- من ازش خوشم نمی امد- قبول نکردم- دو ماه بعد دوباره خواستند بیایند- به اصرار مامان قبول کردم- از انجا که دلم رضا نبود امدم پیش مامان نشستم طوریکه نمی توانست به راحتی مرا ببیند- جلسه اول با همه خانواده امدند بر خلاف تمایل ما... و دیگر پیداشان نشد و من کلی ذوق کردم ک هرفتند و نیامدند.

یک سال بعدش ازدواج کرد- یکسال بعد ازدواجش مادرش مامان را دیده بود و گفته بود آه دخترت ما را گرفت!  مامانم هم با صراحت گفته بود همچین معلوم نبود می امدین جوابتان مثبت بود (بعضی ها خیلی خودخواهند) گفته بود بعد از آن شب عروس بزرگم باعث شد ما دیگر نیاییم کلی ایراد گرفته بود از دخترت و ....چه اشتباهی کردیم دختر دیده شناخته ات را گذاشتیم و به حرف های ناچیز عروسم گوش دادیم...(یه همچین دختری هستم من)

شنیده بودیم عروس خوبی گیرشان نیامده - عروس بزرگه او را معرفی کرده بود و دو عروس با هم دعوا کرده بودند. عروس جدید حسابی از پس همه شان برامده بود و کلی ناراحت بودند حتی کار از بحث لفظی گذشته بود...


قصه به اینجا کشیده که برادرها هم را نمی بینند و با هم کاری ندارند- عروس ها اجازه نمی دهند. حتی مجلس عروسی فقط مادر داماد و مادربزرگش دعوت بودند!!! هیچ کدام از خواهران و برادر را نگفته بودند. الان هم قطع رابطه اند.


هیچ وقت یادم نمی اید که از ناراحتی کسی خوشحال شده باشم. اما حرف هایی که عروس بزرگ به ناحق درباره ام زده بود ان موقع ناراحتم کرد. او مرا نشناخته قضاوت م کرده بود- دختر دارد. خداوند عادل است می دانم.

البته خوشحال شدم ها یادم هست به مامان گفتم خانواده ای که همه عقلشان را داده اند دست عروسشان همین است. با اینها زندگی کردن ندارد.


حالا بعد از گذر چند سال پسر را دیدم در محیط کارم. نگاهی کرد و گذشت. و من یاد این موضوع افتادم.


شب یلدا

این هم فال امشب ماست- شب یلدا- امشب یه دعا کردم امیدوارم به لطف خداوند مستجاب بشه
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب                                                   منم که دیده نیالودم به بد دیدن که در طریقت ما کافریست رنجیدن بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن                                                
  مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن