دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

بیکاری

دیگه موندیم چکار کنیم...

آقای نون که چاکرم قربانم میکرد، و ادعای دوستی با پدرشوهری میکرد یک دفعه ای اعلام کرد اصلا اونجا به حرف من نیست... یادش رفته بود که کلی قول و قسم و آیه داده بود من الم من جیم بلم...

آقای ح که خودشو میکشت از ادعای همسایگی: آها اونجا رو میگی ... نه اونجا شماها رو نمیگیره... پس کی رو میگیره؟ تخصص داریم، کار بلدیم و دیگه چی لازمه...آها ببخشید پارتی نداریم...و شما بیشتر از آنکه کمک کنی خراب میکنی...


دیگه خسته شدیم... کم آوردیم...


اینروزها عجیب به یاد این شعر میافتم:   مرا به خیر تو امید نیست... شر مرسان...

یا ابوالفضل

با خودم درگیر بودم. داشتم دیوانه میشدم. با خودم فکر می کردم که دیگه چکار کنم نذر کی کنم؟ نذر چی کنم؟ داشتم فکر می کردم... ولش کن برای چی نذر کنی...حتما روزی ما قطره چکونه ه ه ه وای ... تو همین احوال بودم که رسیدیم به هیئت..هیئتی که داشت از چهار راه رد می شد و ما می تونستیم رد شیم... به همسری گفتم صبر کن. پارک کردیم. هیئت هم نوا می خواند ابوالفضل...ابوالفضل...ابوالفضل... بی اختیار اشک هام جاری شد و جاری شد و جاری شد...


نذر من روز تاسوعا حلوای مجلسی تو دسته آقام ابوالفضل...  کمکمون کن...

سیاست با طعم تهدید به مرگ

خدا می داند که اینقدر در زندگی م مشکل و مسئله داشتم که اهل سیاست نبودم و نیستم ... اما کف کردم از شنیدن خبرای دیروز... واقعا کف کردم...

یعنی زبان دیپلماسی تهدید است... آن هم تهدید به مرگ...

خدایا ...   آدم یاد این جمله میفته 



حالا می خوام شما را به پست دوست عزیزم منتقل کنم با اون قلم رسایش

بعد از ازدواج

بدترین حس بعد از ازدواج اینه که بفهمی پدر و مادرت ازت صلب مسئولیت کردند، کاری به کارت مدارند و حالی ازت نمی پرسند...

به همین سادگی... انگار از بچشون سیر بودند...


+ صحبتی ندارم!!!

برادرشوهری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.