دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

امید به آینده

سلام

امروز فایل اولیه را برای دکتر مرام بابت کتاب فرستادم. دکتر مرام خ پیگیر نیست و این آدم و سرد می کنه- تصمیم گرفتم خودم دنبال کار باشم چون در هر صورت به نفع خودمم هست


بعد از ظهر هم فایل های یه نرم افزار جدید را دانلود کردم- راستش یک پیشنهاد آموزشی کلان داشتم که به همسری گفتم یا تو بشین واسش یک جزوه بنویس یا من خودم از ب بسم ا... یاد میگیرم میرم درس میدم (آخه همسری اونو وارده)


کوشا زنگید و بابت یک سری پروژه حرف زد که من امیدوارم بشه چون بدجوری به پول نیاز دارم. بعدشم پیشنهاد داد سهمشو در کتاب با دکتر حامی من بنویسم و او در عوض پروپوزال پروژه کلان را جلو ببره. خوب بود الان هر دومون رو این کارا بیشتر از تقسیم مساوی کارها سوار هستیم. هرچند ددلاین ش برای آخر مرداده!


حالا می خوام یک کوچولو به خواهری در پایان نامش کمک کنم و بعدش برم سراغ کتاب دکتر حامی- این روز هاست که پیداش بشه از سفر و سراغمو بگیره


کارام سنگین بود پخشش کردم:


مرداد: کار کتاب دکتر مرام- مقاله دکتر الف- کتاب دکتر حامی- کار پروژه دکر تب- پروژه ها با کوشا و پروژه نجار

شهریور: کار کتاب دکتر مرام-کار پروژه دکر تب- امتحان زبان- نرم افزارها-پروژه ها با کوشا


پی نوشت: مشکل همچنان ادامه دارد اما من به آینده خیلی امیدوارم خیلی امیدوارم

تعطیلات عید سعید فطر

امسال عید سعید فطر اولین سالی بود که با همسری گذروندم. خیلی خوب بود. اول که مامان رو به زور من و خواهری با خواهری فرستادیم سفر تا کمی خستگی هاش در بره و با نوه هاش خوش باشه- روز عیدی هم همسری آمد دنبالم و رفتیم خونه پدر همسری و ظهر اونجا دعوت بودیم و من هم کادو عید را تحویل گرفتم، یک جفت گوشواره قشنگ با سلیقه همسری و پدرش که خیلی به دلم نشست، پدر همسری می گفت این تو آویزش قلبه یعنی تو همیشه  قلب منی الهی الهی- چون مامان می خواست بره شب قبل عید از همسری خداحافظی کرد و کادوشو داد- ما هم فردا عید به اتفاق همسری و خانوادش رفتیم خونه فامیلای همسری-خانه برادر همسری هم دعوت شدیم...کلا  ولش کن امیدوارم من اشتباه برداشت کرده باشم. مادر خانومش هم اونجا بود که همش انرژی منفی بود. فهمیدم که کلی برادر همسری از دستش می کشه. کلا جلو دامادش و خانواده همسری می خواست به من زرنگ بازی (بقول خودش) یاد بده که جلو مردا چطور باش چطور نباش... برو بابا مامان من خودش بهم یاد داده و چیزی جز فداکاری و گذشت یاد نگرفتم... کلا هیچ کس خوشش نیامد... آخر سر هم مادر همسری با ایما و اشاره بهم گفت عروس جان خلاصه امروز یاد گرفتی که حقتو از شوهرت بگیری یا نه؟؟ منم در جواب بهش یه چشمک زدم بلللللله... بعدش هم من و مادر همسری آمدیم پایین کلی خندیدیم از حرفاش... انگار داشتم با مادرم دربارش حرف می زدم... اولش رفتیم مادر زن برادر همسری برگشت گفت من خیلی ناراحتم به بچه هام یاد ندادم حقشونو بگیرن!!... به مادر همسری برگشتنه گفتم تازه یاد نداده بود اینجوری بود...دیگه کم کم از پای صحبتاش یکی یکی در می رفتیم و پا می شدیم. فکر کنم جاری هم کلی حرص خورد اما به روی خودش نیاورد...اما برادر شوهری خیلی حرص خورد. بگذریم توصیفات پایین خیلی بهتره

خانه اول: خانه ای کاملا قدیمی که به گفته همسری تنها چیزی که اضافه شده بود بهش یک آیفون تصویری بود همین- خانه ای با بافت تهران قدیم با اتاق های تو در تو و پنجره های قدیمی و تابلوهای زیبا که همه آنها تصاویر فرزندان صاحبخانه را در خود جای داده بودند-فرزندانی که همگی در جای جای جهان بودند و وطن را ترک کرده بودند- در تراس رو به فضای باز و سبز حیاط چای و میوه نوش جان کردیم در حالیکه صدای موسیقی سنتی فضا را عطر آگین کرده بود- با پیرمردی مهربان و لبخند بر لب که ده سال بود تنها شده بود و همسر را از دست داده بود- پسر کوچک تر از خارج برگشته بود و تنها کسی بود که با همسرش در کنار پدر زندگی می کردند. یکی از دیوار ها پند های کوروش را در دل خود جای داده بود در قابی از درخت گردو... و دیوارهای دیگر عکس فرزندان... و سه تصویر از مراحل مختلف زندگی همسرش که ده سال پیش فوت کرده بود. پیرمرد سی دی عروسی فرزندانش را از سی سال پیش تا 15 سال پیش _حتی همان که عروس را پست کرده بودند برای پسرش) را برای ما گذاشت- بافت خانه همان بود- خدا می داند دیوارهای خانه چه غم ها و شادی هایی را در دل خود داشتند و من چقدر لذت بردم- کلی به ما احترام گذاشت بنده خدا- صفای خانه قدیمی اش را خیلی دوست داشتم- خدا به او عمر دهد و سلامتی...کلی خاطرات بازگو شد و البته دیدن همسری از نوزادی تا ده سالگی اش در این فیلم ها برایم کلی جذاب بود...و البته چهره آنهایی که در فیلم بودند بعد از اونهمه سال خیلی جالب بود انگار گذر زمان را در یک خانواده در عرض چند ساعت ببینی و چه زندگی ها سرگذشت ها که نشنیدم انگار چند قصه را با فیلم و صحنه های واقعی یک شبه بخوانی وببینی. خیلی دوست داشتم.

خانه دوم: صاحبخانه به همان اندازه صاحبخانه خانه اول ثروتمند و شاید بیشتر اما خانه کاملا مدرن ترین وسایل روز را در دل خود جای داده بود با مجسمه های مختلف که حاکی از بازدید اهالی خانه از مناطق مختلف جهان بود- بچه ها همگی ایران بودند اما مادر تازه فوت شده بود و بوی ترک وطن از گفتارشان پیدا بود. گویی حضور مادر آنها را تا بحال نگاه داشته بود. کلی احترام و اصالت و فرهنگ والا در کلامشان و در منش شان پیدا بود. اگر خانه را نمی دیدی اصلا متوجه اون همه ثروت در وجودشان نمی شدی و چه خاطراتی از بزرگ منشی خانم و آقای خانه که نشنیدم- کلی حظ بردم.


امروز هم با دوست همسری و خانومش رفتیم بیرون پیک نیک که نمی دونم چرا برگشتیم همسری اصلا حالش خوب نبود و کلی گلاب به روتون شد و تازه بعد اون همه بیقراری الان گرفته خوابیده اما حالش خوش نیست چون همش داره حرف میزنه تو خواب

من هم برم بخوابم که فردا باید برم سر کلاس...


پی نوشت: سفر خیلی خوب بود بهتر هم می شد اگر پای خواهرشوهری هم سالم بود. از وقتی عروسشون شدم خواهرشوهری در بستره کلا یک پست باید دربارش بنویسم.


انرژی 3 مرداد 1393 جمعه

امروز در کنار همسری گذشت- بخاطر خستگی دیروز تا ساعت 9 و 30 خوابیدم و بعد از خداحافظی با دایی اینا که دیشب اینجا بودند، مادر همسری زنگ زد اصرار که بیا اینجا- همسری آمد دنبالم و ساعت یک رسیدم اونجا- روز خوبی بود کنار همسری-

پیام های شما دوستانم کلی بهم انرژی داد- ممنونم که هستید

داشتم وبلاگ سمیرا با پشتکار که رفته سیتل رو می خوندم با وبلاگ این دوست عزیز آشنا شدم و این آشنایی برای من یک حکمت بزرگ داشت یک نشانه که دوست دارم اینجا با شما تقسیم کنم.


دستی را پس نزن که چهره ات را می تراشد چرا که این دست راه را نیز به تو نشان خواهد داد.

مطمئن باش با گذر هر دقیقه زیباتر می شوی.

و هر چند اکنون درک نمی کنی دشواری ها و وسوسه ها ابزارهای خدایند!

(پائولو)


خدانوشت: خدایا شکرت می دونم خیلی دوستم داری- تقریبا همه اونچه که ازت خواستم و بهم دادی اون هم که بهم ندادی بعدها فهمیدم به نفع م نبوده یا اون که حکمت شو نفهمیدم حتمی نباید می فهمیدم! خدایا حتی اونچیزایی که برام گرون تمام شدن اما بچه تر بودم و درکم پایین تر بود و لج می کردم و ازت می خواستم حتی اونها رو هم به من دادی. دستت درد نکنه. اما من امروز واقعا می خوام ازت- می خوام تو این هفته آینده خودت مشکلمونو حل کنی و یه جورایی بهت ایمان دارم و مطمئنم همین هفته حل می شه- مطمئنم خدای مهربون م

چهارشنبه 1 مرداد 1393

حالم خوش نیست

نپرسید چرا؟


اینقدر حواسم نبود که سر کلاس درس یه تیکه را کلا جا انداختم و ادامه را درس دادم(فکر کردم جلسه قبل درس دادم).

 حالم اصلا خوش نیست

برایم دعا کنید... همین