دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

خانم مهربون

داشتیم با هم قدم می زدیم

نگاه کرد به چشمامو دستم رو گرفت

شاید بعد از 5 ثانیه با دیدن چند دختر خانم دستم و رها کردم

دلخور شد و نگام کرد

- دوست نداری دستات تو دستم باشه؟

- چرا که دوست ندارم. هیچ چیز قشنگتر از گرفتن دستای کسی که عاشقشی نیست...

- (با نگاهش پرسید پس؟؟؟؟)

- شاید اون دختر مجرد ببینه و دلش بخواد دستاش تو دست مردش باشه... مردی که بخاطر هزار و یک مشکل مالی قصد ازدواج نداره و دختری که تنهاست ...


- یعنی یه همچین خانم مهربونی دارم من...