دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

استرس


استرس دارم م م م

درهم و برهم


هم اکنون من یک پروژه را تمام کردم و این در حالیکه کلا به پروژه دکتر غ دست نزدم و باید شنبه برم تحویلش بدم با توجه با اینکه فردا عروسی هستیم و کلی هم باید برای آرایشگاه و اینا وقت بذارم واقعا فقط باید خدا کمکم کنه

حالا یه پروژه دیگر هم که انجامش دادم و فقط ویرایش نهایی ش مونده رو هم می خوام ببرم شنبه


بگذریم که خواستگاران هم تصمیم داشتند تو این هیری ویری بیان که فعلا بخاطر حضور مهمونا موکولشون کردیم به هفته بعد و من کمی استرس اون رو هم دارم.


احتمالا کمک به یکی از دوستان رو هم لغو کنم چون واقعا هفته های شلوغین و من نمیتونم از پس انجام این همه کار با هم بر بیام.


در حال حاضر بشدت گردنم درد می کنه چشمام خشک شده و کلا حالم خوب نیست.

مهمونا و خانواده خوابن و من اینجا نشستم دارم کار می کنم. برم بخوابم که فردا هم کلی کار دارم.



اوضاع خوب نیست


اوضاع خوب نیست

همه کاراها با هم شده

نمی دونم از پس ش بر میام یا نه

و یه درگیری فکری دیگر

هر روز زیاد می شه



اما دعای دیگران چیز دیگری ست برام دعا کنید بچه ها...


سردرد+چشم درد


تمام امروزبه سردرد و چشم درد گذشت. سردردی که تابحال تجربش نکرده بودم. خم که می شدم انگار کل مخم میریخت پایین...

سه ساعت اول صبح هم که کمی کار کردم فهمیدم اشتباه کردم در مدل. به کوشا زنگ زدم و شکم رو گفتم و تایید کرد که اشتباه کردم و من هم که سردرد امانم نمی داد لب تاپو بستم و دراز کشیدم. بنده خدا کوشا یه کاری می خواست نتونستم انجام بدم البته خودش فهمید از پشت تلفن و گفت باشه تو یه موقعیت بهتر...


سعی کردم قرص نخورم شاید بهتر شم اما نشد الان هم یه استامینوفن دادم بالا. عروسی هم خوب بود اما سردردم اذیتم می کرد.

خلاصه استادم برایم کار فرستاده که باید اون رو هم انجام بدم. اسم این استاد رو میذارم حامی. چون تو روزای سخت واقعا حامی م بود و بهم کمک فکری می داد. از انرژی و وقتی که می ذاره خیلی خوشم میاد. البته کمی هم خجالت می کشم . احساس می کنم در برابر ایشون کم کارم...

هفته آینده روزهای پر مشغله ای برام خواهد بود. شنبه می خوام برم خرید برای سه استادی که گردنمون خیلی حق داشتن. من و کوشا تصمیم گرفتیم با هم براشون کادو ببریم.

باید با دکتر غ صحبت کنم که اگر می شه از من در روز 4 شنبه امتحان بگیره چون روز امتحان نمی تونم پروژه براش ببرم امیدوارم قبول کنه. بنابراین دوشنبه و سه شنبه به کار او و یکی دیگر از اساتیدمون می گذره. چهارشنبه هم برم دانشگاه پروژه تحویل بدم البته اگر دکتر قبول کنه. 5شنبه و جمعه مهمان راه دور داریم و شنبه هم انتخاب واحد بچه هاس باید برم دانشگاه...

امروز که کاری از پیش نبردم...آخه بگو دختره سرتق زودتر قرص بخور...

امیدوارم فردا این پروژه را تمام کنم امیدوارم نه حتما...آخه اگر تمام نکنم کل برنامه شنبه و یکشنبه ام بهم میریزه... در مورد شنبه و یکشنبه هم بعدا میام مفصل می نویسم.

مهربانی بیش از حد


تا یادم می آید زیادی مهربان بودم و همیشه چوب مهربانی هایم را خورده ام

یادم می آید از بچگی تو جمع بچه ها توجه خاصی به من داشت و من احساس حمایتیش رو تو همه جمع ها و بازی ها بچه گانه حس می کردم... بگذریم که رفتار غیر معقول پدر و مادرش رو بعدها بزرگتر شدیم واقعا حس می کردم و بزرگترها هم همیشه مراعاتشونو می کردن و چیزی نمی گفتن... فکر می کنم پارسال و اندی بود که اس های عارفانه و گاهی با نیم مزه عاشقانه اما بسیار محتاطش شروع شد... و غیر مستقیم از من می خواست نظرم رو دربارش بگم...و من هم سعی می کردم هر دفعه موضوع رو عوض کنم جون اصلا اصلا دلم نمی خواست عنوان بشه.

یه بار من هم غیر مستقیم بهش گفتم نه اما برای من هم سخت بود چون واقعا نمی خواستم ناراحتش کنم. هرچند که کلا دوست ندارم کسی رو از خودم ناراحت کنم چه برسه به او که هم بازی بچگیم بود و خاطره هامون زیاد...بخاطر اینکه ازم ناراحت نشه سعی کردم خیلی آرام و منطقی بهش بگم اما بعدش خراب کردم چون نتوانستم مهربانی زیادیم رو پنهان کنم و برام مهم بود که ناراحت نشده باشه...

آخرش می دونی چه کار کرد...طوری مباحث رو چرخوند و مستقیم منو متهم کرد که این تو هستی که منو می خوای!!!.... اما فقط می خواستم ناراحت نشده باشه و منطقی به این نتیجه رسیده باشه که ما بدرد هم نمی خوریم...نمی خواستم احترام ها و حرمت ها و حتی رابطه هامون خراب بشه...میخواستم همون حال و هوای قدیمی بینمون باشه...اولش ناراحت شدم ازش اما الان بعد گذشت این همه بهش حق می دم چرا؟ چون اون تو خانواده منطقی بزرگ نشده (اصلا یکی از دلالیل اصلیم خانوادش بود که گفتم نه). حتی باهام سلام و علیک نمی کنه . حتی وقتی دکترا قبول شدم بهم تبریک نگفت... و تمام اون چیزهایی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد. هر چند خانواده ها با هم در ارتباط هستند اما ما نه ... باورش برام سخت بود...خوب به طبع من هم بهش محل نمیدم. از اونروز تصمیم گرفتم جلوی مهربانی بیش از حدم رو بگیرم تا به شکستن غرورم نیانجامد. امشب عروسیشه و من براش آرزوی خوشبختی دارم. جالب اینجاست که خیلی ها تو اشناها معتقدند صورت عروس به من شبیه است!!!