دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

حرامت باد اعتمادی که دزدیدی

این پست با خوندن پست مرمری جون به ذهنم رسید


واقعا که گل گفتی مرمر جونم


نمی دونم چرا با این که مسلمانیم این همه دروغ می گوییم... نمی دونم چرا؟


و من نمی فهمم چرا این همه آدم تحصیل کرده و در ظاهر مبادی آداب و اتفاقا مسلمان مسلک، باید اعتمادها را بدزدند، دروغ بگویند و حرمت ها را از بین ببرند.


در جایی کار می کردم که رئیس عوض شد می دانستم از آنجا که من را مهره رئیس قبل می دانند برکنار می کنند. اما رئیس جدید با من اصلا مشکلی نداشت و صحبت های یک عدد آدم (به ظاهر آدم : می دانید از همین ها که ادعای مسلمانیشان گوش ها را کر می کند از همین ها که مستقیم نگاهت نمی کنند و حتی تو را بخاطر نگاه مستقیمت متهم می کنند اما به محض اینکه نگاهشان نمی کنی دزدکی خیره می شوند بهت- از همان ها که اگر به جایی وصل نباشند هیچ نبودند- اما همیشه میخواهند عدالت را اجرا کنند- از همان ها که م * س*ج*د رفتنشان به دلیل است که کار گیرشان بیاید- از همان ها که نون بری می کنند) در گوش رئیس موجب برکناری کلی ام شد. چرا؟ چون به این ظاهرا آدم اجازه نمی دادم در کارهایی که به من مربوط می شود سرک بکشد؟!!... اما به یکی از معاونین اعتماد کردم. اعتماد کردم به حرف هایش... او که نسبتی دور هم با ما دارد... و به ظاهر صلاح مرا می خواهد...


خوب من اینجوریم... در کار کسی مداخله نمی کنم و انتظار ندارم کسی در کارم مداخله کند... شاید باورتان نشود رئیس قبلی اگر می خواست تصمیمی بگیرد و به من می گفت (صلاح نمیدیدم) با او صحبت می کردم و دلایل منطقی ام را می گفتم و او بالحق منطقی بود و می پذیرفت واقعا...


و حالا تمام بیسوادانی که یکسال می خواستند در سازمان باشند و با پارتی و ... اقدام می کردند و من مانعشان بودم(چون واقعا صلاحیت نداشتند) در سازمان راه یافتند... چرا؟


بخاطر خودم ناراحت نیستم اصلا... من کار بهتری یافتم... با حقوق بهتر...جای بهتر...بی دغدغه تر...

برای تلاشم ناراحتم


و به خودم افتخار می کنم... افتخار می کنم که برای حضورم پارتی نداشتم... برای حضورم آقازاده نبودم... با شایستگی هایم آمدم...همیشه... همه جا