دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

آرایشگاه و مزون لباس عروس و لباس داماد و آتلیه اوکی شدند.

خونه...خونه پیدا نمی کنیم!!


دیشب تا مرز خرید یک خونه خیلی کوچیک پیش رفتیم اما پولمون نرسید و خونه با متری 50 هزار تومان بالاتر معامله شد...همسری بیشتر از من ناراحته...اما امیدوارم به رضای خدا...امیدوارم بتونیم یه خونه رهنی خوب گیر بیاریم با یک صاحبخونه خوب...انشالا تا چند سال دیگه بتونیم خونه دلخواهمونو بخریم.

از عروسی بگم که گلکده مونده و لباس مجلسی و مانتو و روسری من! نباید بندازم نزدیک عروسی که خیلی کار دارم...آخه الان اضافه وزن دارم منتظرم کمی لاغرتر بشم...یه برنامه ریختیم با همسری که بریم بدویم. قراره عملیاتی بشه...هنوز همسری کار نداره... و من خیلی نگرانم نگران آینده...

نمیدونم بعضی وقت ها خودمو مقایسه می کنم با دوستام دلم برای خودم می سوزه...خیلی اینروزا درگیرم. درگیری ذهنی...خسته شدم...


همین الان که داشتم پست می نوشتم همسری زنگ زد و گفت صاحبخونه قرارداد قبلی را بدلیل حاضر نبودن پول خونه کنسل کرده و به همسری زنگ زده با قیمت ما بره پای معامله...

فعلا من برم بعد میام می نویسم...دوستون دارم

پی نوشت1: این صاحبخونه حسابی ما رو کلافه کرده. از وقتی خونه را دیدیم زنش گیر داده هود و گاز رو میزی جهازمه می برم (آخه ببری هم که بدردت نمی خوره) کلی بنگاه دار گیر داده و صحبت کرده بابا اینها رو می ذارند. عرف نیست که... رفتن سر معامله توافق کردند پای امضا گفته هود باشه گازو می برم. همسری و شوهر خواهرم گفتن اشکال نداره ببر پس خودت برو نصب کن گفته نه! گفتن خوب پس پولشو کم کن گفته نه نه! مسخره... کفرشون درآمده بود. کلی بنگاه داره بهش خندیده بود بابا داری الکی گیر میدیا کی این کارو می کنه. ببری که نمیشه. مد درآوردی تو... گفته نه پس برم با خونه مشورت کنم... دفعه پیش هم گفت برم با خونه مشورت کنم... انگار ما مسخرشیم. خوب خونه را (زنتو) همراه خودت بیار دیگه... فعلا که نشد دیگه...دوباره باید بگردیم دنبال خونه...

روزهای تلخ + رمز فقط به دوستانم داده می شود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.