دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

اولین عصرونه خارج خونه

عصرونه ای با فامیل همسر

من و همسری و پدرهمسری و مادرهمسری و یه عالمه توت شیرین


یه جا من از سگ ترسیدم دوییدم لای درخت ها با خودم گفتم ای بابا مادرهمسری نترسیده او که جلوتر از من بود...بار دوم برگشتم دیدم مادرشوهرجان پشت من داره می دوه چه دویی


من بدو مادرهمسری بدو سگه بدو

 تا اینکه آمدیم رسیدیم به همسری و پدرش و سگه ایستاد و رفت

پدرهمسری کلی ما رو نصیحت که ای بابا سگ دیدی نباید بدویی باید بایستی کاری نداره که شما دویدین او هم دنبالتون


اونروز خیلی خاطره شد...

شب ش هم خواهرم خانواده شوهرش را دعوت کرده بود ما رو هم دعوت کرده بود

خواهرم خیلی هنرمنده یه غذاهایی پخت که نگووووووووووووو  مرغ کرانچی و قیمه...

همسری هم برای بار اول ناپرهیزیش رو دیدم


همسری دیشب را پیش ما موند و امروز رو هم- از بعدازظهر که رفته دارم رو پروژه دکتر مرام کار می کنم هنوز به نتیجه نرسیدم- کلی هم نت را گشتم فایده نداشت

فعلا برویم بخوابیم


نظرات 4 + ارسال نظر
نرجس دوشنبه 19 خرداد 1393 ساعت 15:20

من یه کله سحری میرفتم دانشگاه یه هو دیدم همه اونایی که از روبروم میان در حال متواری شدنن منم ریلکس یه لحظه نگاه به پشتم کردم تو نگو یه سگ سفید بزرگ دنبال من راه افتاده منم که از هرچی جکو جونوره میترسم حالا ندو ک بدو ...
به به !ایشالله روزهای نامزدیتون همواره بر وفق مراد

وای چه حسی داشتی
تجسم کردم خودمو جات ضربان قلبم رفت بالا
مرسی

هرمیون شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 22:19 http://chortkeh.persianblog.ir/

من هم خیلی از سگ میترسم یک بار یک سگ کوچولو از این بامزه ها که من عاشق عروسکشون هستم را تو خیابون دیدم اینقدر ترسیدم که در حال فرار پام محکم خورد به نیمکت سیمانی کنار پیاده رو تا چند روز پا درد شدید داشتم :(

ایول بابا دمت گرم
این سگه یه غول سیاه بود

غریب آشنا شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 19:14 http://www.gharibeashena-1392.mihanblog.com

واااااااااااااااااااااااااااااااای چه شانسی آوردید که سگه هار نبوده.
ولی من جای تو بودم یه عالمه هم جیغ میزدم. من به شخصه میدونم جلو سگ نباید دوید ولی دست خودم نیست.
البته مهم عصرونه هست که خوش گذشته.
ایشالا همیشه خوش باشی عزیزم

مرسی عزیزم
نه بابا سگ گله بود
صاحاب داشت

زویا جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 18:09 http://zehnemanedige.persianblog.ir

قیافه هاتون موقع فرار باید خیلی بامزه شده باشه :))

من که از قیافه خودم خبر ندارم اما مادر همسری خیلی بانمک شده بود...پدر همسری و همسری هم هر دو نگاه اندر سفیه به ما دو تا داشتند...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.