دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

خواستگار دهن بین


چند سال پیش اجازه خواستند بیایند خواستگاری- من ازش خوشم نمی امد- قبول نکردم- دو ماه بعد دوباره خواستند بیایند- به اصرار مامان قبول کردم- از انجا که دلم رضا نبود امدم پیش مامان نشستم طوریکه نمی توانست به راحتی مرا ببیند- جلسه اول با همه خانواده امدند بر خلاف تمایل ما... و دیگر پیداشان نشد و من کلی ذوق کردم ک هرفتند و نیامدند.

یک سال بعدش ازدواج کرد- یکسال بعد ازدواجش مادرش مامان را دیده بود و گفته بود آه دخترت ما را گرفت!  مامانم هم با صراحت گفته بود همچین معلوم نبود می امدین جوابتان مثبت بود (بعضی ها خیلی خودخواهند) گفته بود بعد از آن شب عروس بزرگم باعث شد ما دیگر نیاییم کلی ایراد گرفته بود از دخترت و ....چه اشتباهی کردیم دختر دیده شناخته ات را گذاشتیم و به حرف های ناچیز عروسم گوش دادیم...(یه همچین دختری هستم من)

شنیده بودیم عروس خوبی گیرشان نیامده - عروس بزرگه او را معرفی کرده بود و دو عروس با هم دعوا کرده بودند. عروس جدید حسابی از پس همه شان برامده بود و کلی ناراحت بودند حتی کار از بحث لفظی گذشته بود...


قصه به اینجا کشیده که برادرها هم را نمی بینند و با هم کاری ندارند- عروس ها اجازه نمی دهند. حتی مجلس عروسی فقط مادر داماد و مادربزرگش دعوت بودند!!! هیچ کدام از خواهران و برادر را نگفته بودند. الان هم قطع رابطه اند.


هیچ وقت یادم نمی اید که از ناراحتی کسی خوشحال شده باشم. اما حرف هایی که عروس بزرگ به ناحق درباره ام زده بود ان موقع ناراحتم کرد. او مرا نشناخته قضاوت م کرده بود- دختر دارد. خداوند عادل است می دانم.

البته خوشحال شدم ها یادم هست به مامان گفتم خانواده ای که همه عقلشان را داده اند دست عروسشان همین است. با اینها زندگی کردن ندارد.


حالا بعد از گذر چند سال پسر را دیدم در محیط کارم. نگاهی کرد و گذشت. و من یاد این موضوع افتادم.