این هفته دفاع یکی از بچه ها بود
تو دفاع خیلی ها که از دانشگاه کارشناسی خودمون بودیم امده بودند
آخه دفاع کننده هم یکی از ما بود
جلسه خوب بود و من چیزهای زیادی یاد گرفتم
کلا همه جلسات را می روم
به کوشا گفتم چرا دکتر زی زی ( دکتری که باهاش مقاله دارم دوران ارشد) با من رفتارش متفاوت از دخترهای دیگه بود
کلا با دخترها خوب نیس و بد برخورد می کرد اما با من مثل همه روابط معمولی دیگر بود و است و کلی جلو می اید حال و احوال می کند
گفت: بخاطر اینکه تو مثل مرد ها هستی- تو مردی فقط مقنعه سرته...
تعجب نکردم
همسری هم در دوران قبل عقد وقتی برای خرید می رفتیم همین را به من گفت " مثل پسرا راه می ری"
الان دیگه واقعا دوست دارم یه کم زنانه رفتار کنم بگذریم
(آخه محیط آکادمیک جنسیت نمی شناسد- چرا باید اونطور باشم- من ناز ندارم عشوه ندارم- کسر شان است در محیط آکادمیک بنظرم)
مدتی بود با کوشا سر مسایل علمی بحث نکرده بودیم- روز خوبی بود
دکتر زی زی بنظرم فرد موفقی است. تفاوت مالی ش را در گذر زمان حس می کنم.
دوست دارم با او و دکتر فری که پروژه میلیونی برمی دارند کار کنم. اما برای این منظور اعتبار و وجهه ای که در محیط آکادمیک و تدریس به دست آورده ام بالطبع کمرنگ می شود...
بنظرتون چه کار کنم بچه ها؟
شغل (استخدام واحد پژوهش سازمان ها یا مشاوره پژوهش که دومی خوب محتمل تر است) یا هیئت علمی شدن؟؟ کدامیک؟
عصرونه ای با فامیل همسر
من و همسری و پدرهمسری و مادرهمسری و یه عالمه توت شیرین
یه جا من از سگ ترسیدم دوییدم لای درخت ها با خودم گفتم ای بابا مادرهمسری نترسیده او که جلوتر از من بود...بار دوم برگشتم دیدم مادرشوهرجان پشت من داره می دوه چه دویی
من بدو مادرهمسری بدو سگه بدو
تا اینکه آمدیم رسیدیم به همسری و پدرش و سگه ایستاد و رفت
پدرهمسری کلی ما رو نصیحت که ای بابا سگ دیدی نباید بدویی باید بایستی کاری نداره که شما دویدین او هم دنبالتون
اونروز خیلی خاطره شد...
شب ش هم خواهرم خانواده شوهرش را دعوت کرده بود ما رو هم دعوت کرده بود
خواهرم خیلی هنرمنده یه غذاهایی پخت که نگووووووووووووو مرغ کرانچی و قیمه...
همسری هم برای بار اول ناپرهیزیش رو دیدم
همسری دیشب را پیش ما موند و امروز رو هم- از بعدازظهر که رفته دارم رو پروژه دکتر مرام کار می کنم هنوز به نتیجه نرسیدم- کلی هم نت را گشتم فایده نداشت
فعلا برویم بخوابیم
سلام
خلاصه با اتمام کلاس های تدریسم وقتی پیدا شد که خونه باشم
پس در یک اقدام متفکرانه همسری رو دعوت کردم خونمون و خودم غذا پختم- تازه از دانشگاه (آخرین کلاس) آمده بودم و وقت نبود پس مرغ درست کردم که کلی خوشش آمده بود اما اولش باورش نمی شد که خودم پختم. می گفت مگه می شه این همه درس خوند و مقاله داد و دست پخت خوب هم داشت... گفتم اختیار دارین خلاصه این همه دوری از خونه کلی خونه داری یاد ما داد...
عصرشم بعد کلاسم امد دنبالم و رفتیم بستنی و ژله خریدیم و یه دسر درست کردیم که خوب چون عجله ای بود شکل ش مجلسی نشد اما مزه فوق العاده ای داشت... مامان هم کلی خوشش آمد. مامانم گفت چه عجب تو خلاصه دست به کار شدی تو آشپزخونه... راست می گه از وقتی دکتری قبول شدم تو آشپزخونه دیده نشده بودم.
البته روز عید با هم خونه بودیم و اهالی خونه نبودند. ماکارانی آشیانه درست کردم که نذاشت تنهایی درست کردم آمد و کمک کرد و انصافا حسابی گوشت را قوام آورد و کلی بهمون چسبید جاتون سبز...
الهی قسمت همه دوستان مجردم بشه...
کیف کردین کلی از خودم تعریف کردم.
امروز شاگرد خصوصیم رو که رد کردم گفتم بهتره بیام یه پست بنویسم. شاگردم را کلی با انگیزه و انرژی و بدرقه کردم، کلی هم باعث شد خودم انرژی بگیرم
دلم می سوزه معلم های ما یه کلام بهمون انگیزه که نمی دادند هیچ کلی هم تو سرمون می زدند... کی بود این حرف ها رو به ما بزنه...
صبح هم یه سر رفتم بیرون برای بچه جاری بزرگه که تولدش هست کادو خریدم. یه کتاب سخت + یه پیراهن گوگولی مگولی + تصمیم دارم برم یه گیره مو خوشگل هم ست پیراهنش پیدا کنم. خلاصه زن عمو جونیم دیگه...
برای این ماه هم حسابی برنامه های درسیمو ریختم.
امیدوارم به خیر بگذره
کلاس های تدریسم تمام شد.
من هم عید رو کامل خوابیدم و حسابی رفرش شدم- این روزها هم به خودم سخت نمی گیرم تا کمی انرژی بدست بیارم. ترم سختی بود. واحد زیاد داشتم و درس و رفت و آمد و جشن و مراسم و پاگشا و ...
از شنبه سفت و سخت تر درس می خونم.
پروژه دکتر تب + پروژه دکتر الف + پروژه دکتر مرام + درس دکتر جیقول + درس دکتر الف را باید حسابی کار کنم.
امشب رو پروژه دکتر تب کار می کنم.
این هفته سر کلاس دکتر مرام بودیم که دروغگو خواست منو ضایع کنه و بگه نتونسته برنامه رو ران کنه و من اولین نفری بودم که رانش کردم!!! در حالیکه نیم ساعت قبلش من داشتم کمکش می کردم!!! دکتر مرام حسابی ضایعش کرد... دمش گرم. و من کلی کیفور شدم
عزیز دلم هم همش سر کاره و اضافه کاری و خسته میاد...
آخه زندگی خرج داره دیگه
امشب مامان دلمه درست کرده، بعد کار میاد اینجا
.
امیدوارم پروژه امشب تمام شه
فعلا دوستای گلم دوستون دارم
با خودم فکر می کنم هیچ کدوم از خواستگاران نمی تونست اینقدر دوستم داشته باشه
واقعا بسیار زیاد عاشقمه
و دوستم داره
اما حس من بیشتر حس دوست داشتنه تا عشق- من مرتبه مرتبه دوسش دارم و هر بار بیشتر
اینروزا درگیر کلی درس و مهمونی و این حرفام
خدا این ترمو بخیر بگذرونه
پروژه ها
سوالای 4 درس در سه دانشگاه مونده که طرح کنم
کلی هم کار دارم