دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

اولین سفر

اولین سفر رفتیم شمال- خونه عموی همسری، کلا خانواده خونگرم و خوبی بودند و خیلی به ما خوش گذشت.

سفر خیلی خوبی بود و حداقل خستگی های این مدت از تنمون در آمد. دریا خیلی خروشان و سرد بود، از نگاه کردن به دریا هیچ وقت سیر نمی شم.

روز اول حسابی سرد بود و بارونی طوری که رسیدیم بخاری خونه رو بغل کردیم و کنار خانواده عمو همسری بودیم. روز بعد بهتر شد هوا و تونستیم بریم بازار ترشی و ماهی که من عاشقشم... بعد هم دریا و دریا...


موقع برگشت هم زن عموی همسری به رسم همیشگی کادو به من داد و ما رو با لبخند بدرقه کرد...واقعا دستش درد نکنه...


مرسی همسری جونم که برام خرید کردی. یه گپ خوشگل قرمز خریدم از پرشیا با یک تونیک جلوباز زمستانی نوک مدادی...

خیلی دوسشون دارم چون بهم خیلی میان...

با اینکه سفر ساده ای بود اما به ما خیلی خوش گذشت


ممنونم خدا جونم


پی نوشت1: خیلی سخته که یک کارشناس ساده دانشگاه واحد پروژه ات را که باهات صحبت کرده بود براحتی می پیچونه اون هم برای آدم بیسوادی که ته قندرقه کارشناسی ارشد گرفته و کارمند بانکه!! و در طول دوران دانشجویی به همه دخترای مسیر شماره می داد...همونی که از دانشگاه الف بیرونش کردن بس که شکایت دانشجویان دختر به حراست رسیده بود و تو تو همون دانشجوی دکترای درس خون و شاگرد اول هستی اما...


پی نوشت2: بعضی وقت ها احساس می کنم که دارم له می شم زیر فشار اقتصادی...


پی نوشت3: پی نوشت بد زیاده- از هم شاگردی هام و اساتیدو ... نمی خوام بگم، انرژی منفیِِ نمی خوام بذارم...


پی نوشت4: ممنونم بچه های قدیمی که نذاشتین هر کس و نا کسی ...، نگرانی هام تمام شد، بخاطرتون ناراحت بودم. باریکلا به تدبیرتون بدون دعوا بی دغدغه...آفرین...کلی انرژی گرفتم ازتون...بعضی ها حسابی سنگ رو یخ شدن. بقول مامانم چوب خدا صدا نداره...و اون فرد دیگه اونجا کار نمی کنه...


پی نوشت5: دغدغه ها داره اعتبارمو کم رنگ می کنه. باید به فکر بود باید...



او که نیست...اما هست...بابا


و چقدر زیباست...

وقتی دلم سخت تو را می خواهد... تو را می خواهد که باشی... باشی و راهنماییم کنی... کمکم کنی...

دیشب بخاطر نداشتنت بخاطر نبودت اشک ریختم... و تو درست همان موقع که باید باشی و نیستی... بودی


مامان غصه ام را خوانده بود... با اون نگاه تیزش با اون حس قوی ش و با اون شم همیشگی... نیت کرده بود و خوابیده بود...


مرسی بابا مرسی عزیزم ممنونم که به خوابش آمدی و با حرفات گره از کارم باز کردی... ممنونم بابا...

ممنونم که هستی... کی میگه نیستی... ممنونم که وجودت برام مرهمه... ممنونم که غصه ما برات مهمه... منو ببخش که چندی پیش با خودم گفتم دیگه حتما سراغی ازمون نداری و ما رو نمی بینی... منو ببخش بزرگوارم، ببخش سالارم


ممنونم بابا


وقتی مامان تعریف کرد بغض کردم، می خواستم گریه کنم- اما بخاطر مامان خودمو کنترل کردم و الان وقتی دارم اینجا تقدس حضور بابام و حس مامانم را می نویسم اشک ریختم- خونه خالیست و مامانم رفته زیارت عاشورا


پی نوشت: عاشورایی ها هر جا رفتین و دلتون لرزید برای مظلوم بودن حضرت زینب، برای شجاعت و بزرگی آقامون حسین، من کوچک را هم دعا کنید.

سلام بر محرم