امروز خیلی خوش گذشت
می نویسم یادم باشه هر چند نیاز به نوشتن یک پست خصوصی است
امروز خصوصی های قشنگی ثبت شد
زیر بارون و پیاده روی عاشقونه...
کنکور می خواستیم بدیم، استرس
کنکور ارشد می خواستیم شرکت کنیم، استرس
کنکور دکتری دادیم با استرس
کار می خواستیم پیدا کنیم بازم زیاد بودیم و بازم استرس
برای شوهر کردن هم همینطور بود
حالا می خواهیم عروسی بگیریم....
بنزین گرون شد- طلا گرون شد آب برق گاز گرون شد- تالار و آرایشگاه بخاطر آب و برق گرون شد- بازم استرس
خدایا ما چقدر بد موقع به دنیا آمدیم...
به من بود همه جوونا و دوستامو دعوت می کردم - جای نوه خاله مامانم مثلا که اصلا از جلوم رد شه نمی شناسم- یه ب ز ن ب ر ق ص مفصل در حد یه عصرونه. شام هم نمی دادم باور کن
خارجی ها رو دیدین چقدر راحت و آسوده جشن می گیرن
الان یکی می خواد فیس و افاده آرایشگر و فیلمبردار و جمع کنه...
دوست دارم نظر شما دوستان رو درباره چگونگی مراسم ازدواج بدونم؟
داشتیم با هم قدم می زدیم
نگاه کرد به چشمامو دستم رو گرفت
شاید بعد از 5 ثانیه با دیدن چند دختر خانم دستم و رها کردم
دلخور شد و نگام کرد
- دوست نداری دستات تو دستم باشه؟
- چرا که دوست ندارم. هیچ چیز قشنگتر از گرفتن دستای کسی که عاشقشی نیست...
- (با نگاهش پرسید پس؟؟؟؟)
- شاید اون دختر مجرد ببینه و دلش بخواد دستاش تو دست مردش باشه... مردی که بخاطر هزار و یک مشکل مالی قصد ازدواج نداره و دختری که تنهاست ...
- یعنی یه همچین خانم مهربونی دارم من...
دیدار میسر شد و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
اولین روز زنی بود که از یار کادو گرفتم.
روزهای خوشی ست
این خوشی ها رو برای همه شما دوستای مجردم آرزومندم
من مست می عشقم هوشیار نخواهم شد وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
تا قبل از اینکه از آرایشگاه بیام بیرون استرس بدی داشتم. اما به محض اینکه از آرایشگاه آمدم بیرون و لبخند همسر رو دیدم آروم شدم، یه آرامش وصف ناشدنی و خاص که هیچوقت تو زندگیم تجربش نکرده بودم. همسر از آرایشگاه تا خونه رو پشت هم ازم تعریف کرد و همش آهنگ های شاد گذاشته بود(اما من هیچ کدومو یادم نیست، نمی دونم چرا؟!)، تا رسیدیم خونه ما و دایی ما رو از زیر قرآن رد کرد و رفتیم سمت محضر. لحظه عقد لحظه جالبی بود. اولا که احساس می کردم تو خلا هستم و هیچ کس دیگه ای رو جز خودم و همسر(در آیینه) نمی دیدم. اما آرامش عجیبی داشتم. قبل از اینکه عاقد شروع کنه قرآن رو باز کردم سوره مومنون آمد. هنگام عقد هم سوره فتح رو خوندم و زمزمه کردم. اما نمی دونم چرا وقتی بله رو گفتم گرمم شد حسابی طوری که می خواستم همونجا بگم فنی کولری چیزی روشن کنین:-). بعدش آمدیم خونه ما و کمی هم ر ق ص ی د ی م. (همسری فکر نمی کرد که بلد باشم اونم اینقدر: بعدا بهم گفت).
هنگام خداحافظی خاله بهم گفت وقت عقد اینقدر زیباتر شده بودی که حد نداشت، اینقدر زیبا و آروم بودی که از نگاهت حس آرامش مشهود بود. تا بحال عروس به این زیبایی و آرامی ندیده بودم....
همسر هنگام بله دادن با یاری خداوند و پیروی از حضرت علی(ع) بله گفت! که کلی تعجب کردم من ... (فکر نمی کردم جمله به این قشنگی بگه، باور کنید الان حضور ذهن ندارم دقیقا چی گفت)
هنگام خطبه همه دوستام و اونها که بهم التماس دعا گفته بودن یادم بود همه دوستان وبلاگی هم مد نظرم بودند. برای همه از خداوند سلامتی خواستم برای بیماران شفا و برای دختران خوب و پاک پسرانی پاک. امیدوارم اونقدر شایسته باشم که دعاهام مقبول درگاه خداوند باشه...
همسر کلی ازم تشکر کرد که جواب مثبت بهش دادم وقتی دستامو تو دستاش داشت و با نگاهش منو عاشق تر می کرد...
همسر شام رو پیش ما موند و رفت.
فکر می کنم با خوندن خطبه خیلی خیلی عاشقش شدم.