ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
عصرونه ای با فامیل همسر
من و همسری و پدرهمسری و مادرهمسری و یه عالمه توت شیرین
یه جا من از سگ ترسیدم دوییدم لای درخت ها با خودم گفتم ای بابا مادرهمسری نترسیده او که جلوتر از من بود...بار دوم برگشتم دیدم مادرشوهرجان پشت من داره می دوه چه دویی
من بدو مادرهمسری بدو سگه بدو
تا اینکه آمدیم رسیدیم به همسری و پدرش و سگه ایستاد و رفت
پدرهمسری کلی ما رو نصیحت که ای بابا سگ دیدی نباید بدویی باید بایستی کاری نداره که شما دویدین او هم دنبالتون
اونروز خیلی خاطره شد...
شب ش هم خواهرم خانواده شوهرش را دعوت کرده بود ما رو هم دعوت کرده بود
خواهرم خیلی هنرمنده یه غذاهایی پخت که نگووووووووووووو مرغ کرانچی و قیمه...
همسری هم برای بار اول ناپرهیزیش رو دیدم
همسری دیشب را پیش ما موند و امروز رو هم- از بعدازظهر که رفته دارم رو پروژه دکتر مرام کار می کنم هنوز به نتیجه نرسیدم- کلی هم نت را گشتم فایده نداشت
فعلا برویم بخوابیم