دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

دکترانوشت

دانشجوی دکتری هستم. خوشی ها و ناخوشی ها، امیدها و سختی های این دوران را می نویسم.

تعطیلات عید سعید فطر

امسال عید سعید فطر اولین سالی بود که با همسری گذروندم. خیلی خوب بود. اول که مامان رو به زور من و خواهری با خواهری فرستادیم سفر تا کمی خستگی هاش در بره و با نوه هاش خوش باشه- روز عیدی هم همسری آمد دنبالم و رفتیم خونه پدر همسری و ظهر اونجا دعوت بودیم و من هم کادو عید را تحویل گرفتم، یک جفت گوشواره قشنگ با سلیقه همسری و پدرش که خیلی به دلم نشست، پدر همسری می گفت این تو آویزش قلبه یعنی تو همیشه  قلب منی الهی الهی- چون مامان می خواست بره شب قبل عید از همسری خداحافظی کرد و کادوشو داد- ما هم فردا عید به اتفاق همسری و خانوادش رفتیم خونه فامیلای همسری-خانه برادر همسری هم دعوت شدیم...کلا  ولش کن امیدوارم من اشتباه برداشت کرده باشم. مادر خانومش هم اونجا بود که همش انرژی منفی بود. فهمیدم که کلی برادر همسری از دستش می کشه. کلا جلو دامادش و خانواده همسری می خواست به من زرنگ بازی (بقول خودش) یاد بده که جلو مردا چطور باش چطور نباش... برو بابا مامان من خودش بهم یاد داده و چیزی جز فداکاری و گذشت یاد نگرفتم... کلا هیچ کس خوشش نیامد... آخر سر هم مادر همسری با ایما و اشاره بهم گفت عروس جان خلاصه امروز یاد گرفتی که حقتو از شوهرت بگیری یا نه؟؟ منم در جواب بهش یه چشمک زدم بلللللله... بعدش هم من و مادر همسری آمدیم پایین کلی خندیدیم از حرفاش... انگار داشتم با مادرم دربارش حرف می زدم... اولش رفتیم مادر زن برادر همسری برگشت گفت من خیلی ناراحتم به بچه هام یاد ندادم حقشونو بگیرن!!... به مادر همسری برگشتنه گفتم تازه یاد نداده بود اینجوری بود...دیگه کم کم از پای صحبتاش یکی یکی در می رفتیم و پا می شدیم. فکر کنم جاری هم کلی حرص خورد اما به روی خودش نیاورد...اما برادر شوهری خیلی حرص خورد. بگذریم توصیفات پایین خیلی بهتره

خانه اول: خانه ای کاملا قدیمی که به گفته همسری تنها چیزی که اضافه شده بود بهش یک آیفون تصویری بود همین- خانه ای با بافت تهران قدیم با اتاق های تو در تو و پنجره های قدیمی و تابلوهای زیبا که همه آنها تصاویر فرزندان صاحبخانه را در خود جای داده بودند-فرزندانی که همگی در جای جای جهان بودند و وطن را ترک کرده بودند- در تراس رو به فضای باز و سبز حیاط چای و میوه نوش جان کردیم در حالیکه صدای موسیقی سنتی فضا را عطر آگین کرده بود- با پیرمردی مهربان و لبخند بر لب که ده سال بود تنها شده بود و همسر را از دست داده بود- پسر کوچک تر از خارج برگشته بود و تنها کسی بود که با همسرش در کنار پدر زندگی می کردند. یکی از دیوار ها پند های کوروش را در دل خود جای داده بود در قابی از درخت گردو... و دیوارهای دیگر عکس فرزندان... و سه تصویر از مراحل مختلف زندگی همسرش که ده سال پیش فوت کرده بود. پیرمرد سی دی عروسی فرزندانش را از سی سال پیش تا 15 سال پیش _حتی همان که عروس را پست کرده بودند برای پسرش) را برای ما گذاشت- بافت خانه همان بود- خدا می داند دیوارهای خانه چه غم ها و شادی هایی را در دل خود داشتند و من چقدر لذت بردم- کلی به ما احترام گذاشت بنده خدا- صفای خانه قدیمی اش را خیلی دوست داشتم- خدا به او عمر دهد و سلامتی...کلی خاطرات بازگو شد و البته دیدن همسری از نوزادی تا ده سالگی اش در این فیلم ها برایم کلی جذاب بود...و البته چهره آنهایی که در فیلم بودند بعد از اونهمه سال خیلی جالب بود انگار گذر زمان را در یک خانواده در عرض چند ساعت ببینی و چه زندگی ها سرگذشت ها که نشنیدم انگار چند قصه را با فیلم و صحنه های واقعی یک شبه بخوانی وببینی. خیلی دوست داشتم.

خانه دوم: صاحبخانه به همان اندازه صاحبخانه خانه اول ثروتمند و شاید بیشتر اما خانه کاملا مدرن ترین وسایل روز را در دل خود جای داده بود با مجسمه های مختلف که حاکی از بازدید اهالی خانه از مناطق مختلف جهان بود- بچه ها همگی ایران بودند اما مادر تازه فوت شده بود و بوی ترک وطن از گفتارشان پیدا بود. گویی حضور مادر آنها را تا بحال نگاه داشته بود. کلی احترام و اصالت و فرهنگ والا در کلامشان و در منش شان پیدا بود. اگر خانه را نمی دیدی اصلا متوجه اون همه ثروت در وجودشان نمی شدی و چه خاطراتی از بزرگ منشی خانم و آقای خانه که نشنیدم- کلی حظ بردم.


امروز هم با دوست همسری و خانومش رفتیم بیرون پیک نیک که نمی دونم چرا برگشتیم همسری اصلا حالش خوب نبود و کلی گلاب به روتون شد و تازه بعد اون همه بیقراری الان گرفته خوابیده اما حالش خوش نیست چون همش داره حرف میزنه تو خواب

من هم برم بخوابم که فردا باید برم سر کلاس...


پی نوشت: سفر خیلی خوب بود بهتر هم می شد اگر پای خواهرشوهری هم سالم بود. از وقتی عروسشون شدم خواهرشوهری در بستره کلا یک پست باید دربارش بنویسم.


نظرات 3 + ارسال نظر
سمانه پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 21:02 http://http:/asemanediet.blogfa.com

سلام خانم دکتر جون منم دلم دکترا میخاد خدایا چیکار کنم الان مردم از حسودی پای وبت
حالا میتونم بپرسم چه رشته ایی اینقد دلم میخاد ادمه بدم منم
الان فوق معماریم تو کار پایان نامه ام
اما نه میتونم برم شهر دیگه برا دکترا(آخه یه پسمل 3ساله دارم) نه اینکه از هزینه دانشگاه ازاد شهرمون بر میام ترمی 5 تومنه!!! البته اگه منو قبولم کنن

انسان به هر چی فکر می کنه بهش می رسه
آدرست باز نشد که وبتو ببینم

گلبرگ پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 16:51

الهی... همیشه خوش باشی عزیزم.
یه غذایی خورده حتما بهشون نساخته...(همسرت)
+ایشالا هرکسی که مشکلی داره و در بستر بیماری هست(مخصوصا خواهرشوهر گرامی) زود زود خوب بشه. من تجربه اش رو داشتم. خیلی سخته.

مرسی عزیزم

غریب آشنا شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 21:50 http://www.gharibeashena-1392.mihanblog.com

ایشالا بینهایت از این عیدها کنار هم باشید.
خیلی خوبه رابطه ات با خانواده همسرت اینقدر خوبه از بس وبلاگهای عروس و مادرشوهر و خواهر شوهر زیاد شده آدم از هرچی قوم شوهره میترسونند ولی نوشته های تو ثابت میکنه روابط خوب هم هست البته خود من هم با زن داداشم رابطه ام خوبه گاهی احساس میکنم اونهایی که اینقدر از خانواده شوهر بد میگن شاید یه خورده اغراق هم کنند. بهرحال همیشه پایدار و برقرار باشی عزیزم.

عزیزم احترام بذاری احترام برات می گذارند

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.